به نام خداوند بخشنده مهربان اخر این هفته ، به بی بی شهربانو رفتیم. با مادر بزرگ و پدربزرگ. چقدر خوش گذشت ! مادرم کلاس داشت. در راه رفتن چند سگ بزرگ دیدیم. دنبال ماشین دویدند.مادربزرگم خیلی ترسیده بود. او همیشه می ترسد !!! پدربزرگ گفت: محکم بشینید الان فرار میکنیم .وقتی به بالای کوه رسیدیم نگهبان ان جا سگ ها را به پایین فرستاد ان ها هم گوش کردند.وقتی به زیارت رفتیم دو دختر کوچک وناز دیدم. یک اب نبات نذری داشتم که می خواستم برای مامان ببرم. ان را به یکی از ان ها دادم. او خیلی خوش حال شد. من هم خوش حال شدم. راستی دو عقاب هم بالای کوه دیدیم . خیلی قشنگ بودند. برای مادرم هدیه گردنبند فیروزه خریدم ، همراه یک شاخه ی گل فیروزه ای . خلاصه خیلی خوش گذشت. مامان شب که گردنبند را دید حسابی خوش حال شد. انگار خستگی هایش در رفت. من هم خوش حال شدم. شما هم مادرتان را خوش حال کنید.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |