بسمه تعالی در یک روز آفتابی و گرم بهاری،خورشید خانم داشت خانه تکانی میکرد که ابرهای سیاه سر و کلّه شان پیدا شد. انها می خواستند ان روز خوب بهاری را خراب کنند.ولی خورشید خانم نمی خواست این طور بشه.به انها گفت:"اهای،اهای،میخواهید روز بهاری و شاد مردم را خراب کنید؟ من نمیگذارم!" ابرهای سیاه با تندی و بی ادبی جواب دادند:"برو بابا خورشید خانم کی به حرف تو گوش میده؟" انها با هم دعوایشان شد.اقای باد که دشات از ان جا رد میشد ، دعوای خورشید خانم و ابرهای سیاه را دید.او با خود گفت:"فکری کنم ، فکر چاره ای کنم!!! اهان فهمیدم! باید برم یه فوت محکم بکنم تا ابرهای سیاه بروند." اقای باد یهک فوت محکم کرد وابرها دور دور شدند.خورشید خانم از اقای باد تشکر کرد و او را به یک چای و شیرینی خوشمزه در یک بعد از ظهر بهاری دعوت کرد.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |